فرازی از زندگی شهید مهشید؛ مسابقه ای که برنده اش تو بودی…….

با تماس قبلی که با خانواده شهید گرفتیم یا علی گفتیم : سوار ماشین شدم .میا دین، خیابان ها، کوچه پس کوچه ها که به نام ستاره های آسمانی نام گذاری شده اند را طی کردم تا به درب منزل شهید رسیدم.

مسابقه ای که برنده اش تو بودی…….

در یادواره شهدا اسمش را شنیده بودم. برایم خیلی جالب بود که درباره ی زندگی نوجوان شهید مهشید شادکام بیشتر بدانم.

به خودم گفتم :این مهشید کیست؟ دارای چه شخصیتی می باشد که شهید شده است .!

با تماس قبلی که با خانواده شهید گرفتیم یا علی گفتیم : سوار ماشین شدم .میا دین، خیابان ها، کوچه پس کوچه ها که به نام ستاره های آسمانی نام گذاری شده اند را طی کردم تا به درب منزل شهید رسیدم.

زنگ درب را به صدا در آوردم. پدر و مادر مهشید به استقبالم آمدند.با همراهی پدر و مادر مهشید راهی منزل آن ها شدم.

بعد از پذیرایی به یکی از اتاق ها برای ضبط مصاحبه راهنمایی شدم. داخل اتاق رفتم ،عکس دختر نوجوانی  روی طاقچه بود.

عکس مهشید داخل اتاق بود. دختر خانمی وارد اتاق شد و رفت. شبیه مهشید بود. با خودم گفتم که این مهشید است ، نشستم پس از مدتی کوتاه دختر نوجوانی وارد اتاق شد سلام کرد.وقتی که نگاهش کردممثل سیبی بود که از وسط به دو نیم شده باشند. جواب سلامش را دادم . چقدر شبیه عکسی بود که روی طاقچه بود؟ به خودم گفتم اگر مهشید شهید شده  باشد این دختر نوجوان کی بود وارد اتاق شد و سلام کرد و رفت!

پدر مهشید وارد اتاق شد .گوشه ای نشست. پدری که دائم در جبهه ها مشغول رزم بود.بر خلاف تصورم که فکر میکردم  مادر مهشید خاطره می گوید،  ولی پدرش وارد اتاق شد!!

و این چنین خاطراتش را شروع کرد:

به نام خدا. من مهدی شادکام در یکی از محله های تهران به دنیا آمده ام. مثل بقیه عزیزان بزرگ شدم.ازدواج کردم.همسرم اهل شیراز بود. بعد از دو سال  خداوند مهشید را به ما داد سال ۵۷.مهشید کوچک بود که مادرش  بر اثر بیماری عمرش را به شما داد با از دست دادن همسرم زندگیبا یک بچه غیر قابل تحمل  شد. بچه ای که مرتب بهانه مادرش  را می گرفت. روز های سختی را پشت سر گذاشتم. دوست نداشتم همسر دیگری بگیرم. اما بزرگ وتربیت کردن یک بچه آن هم دختر برایم سخت بود.

با اصرار فامیل و دوستان با یک خانم که از خانواده  خوبی بود و اهل شیراز ازدواج مجدد کردم . از آن جایی که خداوند لطف و کرمش شامل حال من و این بچه  بود.همسر خوبی نصیب من شد.و مادری خوب برای مهشید. همسرم خیلی زود با مهشید انس گرفت و خیلی دوستش داشت.انگار که  فرزند خودش است.لحظه ای او را  از خودش جدا نمی کرد. من نیز خوشحال بودم وخدا را شکر می کردم….

فرزندم ۴ سالش بود که وارد وزارت راه وترابری سپاه شدم.

سال پنجاه بود که جنگ شروع شد. وزارت مشغول بودم آقای میرزایی فرمانده مان گفت: برو دانشگاه شهید بهشتی. مدتی آنجا بودم.

من را انتقال دادند به شهید خبازی کهریزک.آموزش دیدم.گفتند باید بروی به جبهه غرب کردستان(مریوان)چند ماشین باید به این جبهه منتقل شود. گفتم چشم.

رفتم منزل از همسر و فرزندم خداحافظی کردم و به جبهه غرب مریوان اعزام شدم .جنگ در مریوان بود،جنگ کوموله ها با مردم بی گناه کردستان .مردم را اذیت می کردند.بد جوری آن ها را شکنجه و به شهادت می رساندند…

شناخت کوموله ها واقعا سخت بود دوست ودشمن را نمی شد تشخیص داد. قرار بود ۳ ماه کردستان بمانم اما وقتی که جو کردستان را دیدم ۶ ماه ونیم ماندم.طی این مدت با تلفن  نامه از حال همسرم و فرزندم مهشید با خبر می شدم….

ماموریت ۶ ماه و نیمه تمام شد فرمانده گفتند برو مرخصی .دل کندن از جبهه برایم سخت شده بود به گفته امام جنگ را یک تکلیف می دانستم.برگشتم به تهران سر راه یک عروسک  برای فرزندم خریدم. ۶ ماه و نیم بود که او را ندیده بودم. ساعت ۹ شب به تهران رسیدم. زنگ ساختمان را به صدا در آوردم.

پس از چند لحظه درب باز شد. وای خدای من مهشید بود. بلوز و شلوار سفید گل گلی پوشیده بود. مو های فر فری اش روی شانه هایش ریخته بود. چادر سفیدش سرش بود. فریاد زد بابا جون سلام خودش را در آغوشم رها کرد. بغلش کردم و بوسیدمش. گفتم سلام دخترم غنچه بابا.هدیه ش رو دادم، بغلش گرفت دوید سمت اتاق فریاد زد بابا آمده بابا آمده مامان جون!…

چند روز تهران ماندم. دلم جبهه بود.همسر و فرزندم تهران تنها بودندو از تهران نقل مکان کردم رفتم شیرازپیش اقوام همسرم….

 وخودم هم از تهران انتقالی گرفتم رفتم به نبروی دریایی سپاه شیراز. دوباره به جبهه اعزام شدم. دل کندن از مهشید خیلی سخت بود. مهشید روز به روز بزرگتر و خانم تر می شد. محجبه – مومن نماز خوان. ۹ ساله شده بود.بهش گفتم مهشید جان مادرت را اذیت نکنی تامن برگردم.با لحن کودکانه اش گفت: باشه بابا جون. گفت کی بر می گردی؟ گفتم معلوم نیست بابا جون با خداست. نگاهی معصومانه به من کرد و گفت: برو بابا منتظرت می مانم……

به اتفاق حاج آقا امیری و رنجبر از برادران فنی موشکی سپاه به شهر فاو اعزام شدیم.اول رفتیم آبادان یک سال و نیم آنجا بودیم. صدام شهر ما شیراز رو مرتب بمب باران می کرد. یک روز آقای امیری به من رو کرد و گفت: شادکام برو شیراز منزلت را جابه جا کن. صدام دارد شهر های کشور را مورد هدف خودش قرار می دهد. بخصوص کارخانجات و بیمارستان ها  را . گفتم: نمی توانم بروم . کفت:چرا؟ گفتم شرایط مساعد نیست؟ برگردم. گفت: برو یک هفته بمان بر می گردی. گفتم باشد.

۳ روز گذشت.

نتوانستم بر گردم.

از طرفی دلم نمی آمد جبهه را رها کنم…..

و مهشید بر اثر بمباران شیمیایی به مقام رفیع شهادت نائل شد

دختر خانم وارد اتاق شد. خواهر مهشید بود و بعد از مهشید بدنیا آمده بود و نام او را مهشید گذاشته بودند.

گزارش : ف. حسنی

انتهای پیام/

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا