شهید درویشعلی کیانی‌شاد، بی قرار برای پرواز به آسمان

4645645645

شهید درویشعلی کیانی‌شاد از شهدا شهرستان دماوند است که ارزشمندترین مایه خویش را در راه اسلام و انقلاب فدا کرد.

هر بار که درویشعلی می خواست به جبهه برود، بچه ها دورش را می گرفتند تا با او وداع کنند.

همسرش با دلواپسی قرآن را به دست می گرفت تا قدری آرام شود، اما برای آخرین بار که می خواست اعزام شود، با اصرار خانواده مواجه شد، چون فردای عروسی دخترش بود، اما درویشعلی طاقت نمی آورد مگر می توانست از جبهه دور بماند؟

آن روزهایی هم که برای مرخصی می آمد، آرام و قرار نداشت.

گویا نیمی از وجودش نه! تمام وجودش رادر سنگر جبهه ها جا گذاشته بود.

درویشعلی می گفت:«دلم برای بچه های خط تنگ می شود…». حتی هنگامی که کودکش را در آغوش می گرفت، در حیرت غریبی فرو می رفت و نمی دانست چطور بچه ها را رها کند و پای به جبهه بگذارد.

جنگی که همیشه رفتن داشت، اما گاهی بدون بازگشت بود؛ از خانه که دور می شد، دلش هوای بچه هایش را می کرد و در دلِ خودش می گفت: «آن ها هم خدایی دارند.»

همان خدایی که در لحظه های پراضطراب آتش خط مقدم همراه دل های رزمندگان بود.

خدایی که آخرین کلمه جاری بر زبان شهدا بود، خدایی که انگار دوست داشت در جهانی که خودش خلق کرده اثری بماند.

خدایی! همه جا عطر خدا بود و دیگر هیچ. خدایی که در دل بسیجی ها بود، در قلب مومنین حقیقی، آن هایی که رسیدن به خدایی چنین مهربان را در زیر آتش سهمگین شب های عملیات جستجو می کردند.

خدایی که انگار در آسمان شب های سنگر و خط مقدم جبهه ها ارتباطی جداناشدنی با بچه ها داشت، خدایی که درویشعلی را دلداری می داد که تو بجنگ! باقی اش با من! تو کار خودت را بکن، ادامه اش با من! تو آغاز کن با نام و یاد من، پایانش با من!

مدتی از شهادتش گذشته بود که یکی از دوستانش به شهادت رسید. برای تشییع پیکر دوستش به تهران رفتیم.

ولی پسرم مجتبی را که تازه به دنیا آمده بود، همراه زهرای سه ساله نزد خواهر شهید گذاشتم. آن روز بچه ها خیلی بی تابی کرده بودند.

ولی شبش «درویشعلی» را خواب دیدم که به همراه دو پاسدار بود.

لحظه ای خودم را در گلزار شهدا درست بالای سنگ قبر درویشعلی دیدم. خودش در هاله ای از نور ایستاده بود.

یک حس و حال عجیبی پیدا کردم، با لبخندی سلام کرد و گفت:« هر جا می روی بچه ها را هم با خودت ببر.» چند بار این جمله را تکرار کرد و به یکباره به سمت حرمی از جنس طلا و زمرد اشاره کرد. دوستان شهیدش در حال ذکر و مناجات بودند. به آرامی قدم به حرم شهدا گذاشتم.

ناگهان قبری خالی را دیدم و با تعجب از درویشعلی پرسیدم این قبر کیست؟ او گفت: «چند روز بعد می آید…» چند روز بعد خبر شهادت دوست صمیمی اش را آوردند و من به یاد آن خواب نورانی افتادم.

انتهای پیام/ر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا