وقتی رضا خلافکار، حاج رضا می شود!
وبلاگ بیا تو سارون نوشت:
مشهدی کریم محرابی یکی از بزرگان روستای ساران می باشد برای من قضیه جالبی را تعریف کردند. مش کریم می گفت:
من در جوانی کامیون داشتم و با آن بین شهرها کار میکردم.در نزدیکی شهر ایوانکی، قهوهخانهای بود که معمولاً من برای رفع خستگی در آنجا توفقی داشتم. در نزدیکی آن قهوهخانه یک واحد گاوداری بود که صاحب آن شخصی بود به نام حاج رضا. از آنجا که گاوداری حاج رضا در نزدیکی قهوهخانه بود، معمولاً او را در داخل یا خارج از قهوهخانه میدیدم. به همین خاطر کمکم با او آشنایی و رفاقت پیدا کردم. حاج رضا مرد خوب و متدینی بود و من نیز که به او علاقه پیدا کرده بودم معمولاً سر صحبت با او را باز میکردم.در یکی از سفرها طبق معمول برای رفع خستگی، نزدیک قهوهخانه توقف کردم؛ حاج رضا هم آنجا بود؛ نزد او رفتم پس از سلام و احوالپرسی، حاج رضا گفت:
میدانی من که حاج رضا هستم قبلاً که بودم؟! میخواهی سرگذشتم را برایت بگویم؟ من به او نگاهی انداختم و با کنجکاوی گفتم: تعریف کن! او هم شروع کرد و گفت: من در جوانی کامیون داشتم و مثل تو راننده بودم، امّا یک جوان بسیار خلافکار بودم. اهل غفلت و معصیت و گناه بودم و آنقدر گناه و معصیت و خلافکاری در کارم بود که در بین رانندهها معروف بودم و تا میگفتند «رضا خلاف»همه کنار میکشیدند و همه از من حساب میبردند و واقعاً من برای همه خلافکارها، ترسناک بودم!
امّا با همه این احوال مادری داشتم که متدیّن و با خدا بود. او سیّده و از نسل حضرت زهراء (س) بود و من به او احترام میگذاشتم. روزی مادرم بیمقدمه به من گفت: رضا! برایت رفتهام خواستگاری! از فلان دختر سیده برایت خواستگاری کردهام! من در حالیکه جا خورده بودم قدری به مادرم خیره شدم و گفتم: چی گفتی؟! او دوباره با قاطعیت گفت: برایت رفتهام خواستگاری! از فلان اشرف السادات برای تو خواستگاری کردهام! من با تعجب بیشتری به او نگاه کردم و گفتم: مادر! معلوم هست که چه میگویی؟ من رضا هستم! رضا خلاف! من رضا خلاف هستم و او اشرف السادات! چرا میخواهی دختر بیچاره را بدبخت کنی؟! مادرم به من خیره شد و با همان قاطعیت قبلی گفت: باشد! همین که گفتم! من این بار با جدیت به او گفتم: مادر! مثل اینکه مرا نمیشناسی؟ من رضای گناهکار همه کاره هستم و آن دختر بیچاره، پاک و بیگناه است! من “رضا خلاف” هستم و او اشرف السادات! ما به چه درد هم میخوریم؟! امّا مادرم با قاطعیت و جدیت بیشتری به من گفت: رضا! اگر او اشرف السادات است، تو هم رضا هستی! برو از حضرت رضا(ع) بخواه که عوضت کنند! اگر از حضرت رضا(ع) بخواهی که تو را عوض کنند عوضت میکنند!
خلاصه آن روز و آن ماجرا گذشت. امّا یکه جملۀ مادرم تأثیر عجیبی در من گذاشت و همچنان در گوشم میپیچید:« رضا! اگر از حضرت رضا بخواهی تو را عوض میکنند، حتماً عوضت میکنند!»
این بود تا اینکه اتفاقاً یک بار کامیون برای مشهد قسمت من شد و من راهی مشهد مقدس شدم. در بین راه طبق معمول هیشه اعمال خلاف و گناه خود را داشتم.
وقتی به مشهد رسیدیم و پس از تخلیه بار و انجام کارهای مربوط به آن، یکباره به یاد حرف مادرم افتادم و باز آن جملهاش در گوشم پیچید!«رضا! اگر از حضرت بخواهی، حتماً عوضت میکنند!» کشمکش عجیبی پیدا کردم که حتماً به زیارت حضرت رضا(ع) بروم. به همین خاطر تصمیم گرفتم به حرم مطهرآن حضرت مشرّف شوم و همین کار را کردم. پس از زیارت حضرت رضا وقتی از حرم آن حضرت خارج میشدم؛ رو به ضریح حضرت رضا ایستادم و با همان زبان به اصطلاح داشمشتی خودم مشغول صحبت با امام رضا شدم و عرض کردم«یا امام رضا! ما نوکرتیم! مخلصتیم! خودت میدونی مادرمون واسهمون رفته خواستگاری! آرزو داره ما با همون اشرف الساداتی که میگه ازدواج کنیم! ولی آقا! خودت که ما رو بهتر میشناسی! خیلی خفن و خلافیم!
مادرمون گفته اگه از شما بخوام خوبم کنی، خوبم میکنی! آقا! ما چاکرتیم؛ خوبمون کن! ما رو عوض کن!»
وقتی با همین زبان ساده از صمیم قلبم با امام رضا صحبت میکردم حال توجه خوبی داشتم.
به هر حال این جملات را به امام رضا(ع) گفتم و از صحن و سرای آقا، خارج شدم. امّا حال دیگری داشتم. احساس میکردم سبک شدهام و دیگر من آن رضای قبلی نیستم. به باربری رفتم، کامیون برای تهران بار زده شده بود و من به همراه دو نفر شوفری که داشتم به طرف تهران حرکت کردم. در بین راه طبق معمول شوفرم به من گفت: آقا رضا! کجا نگه داریم(منظورش نگه داشتن برای نوشیدن مشروب بود) امّا من که هنوز در حال و هوای صحبتهای خودمانی خودم با امّا رضا(ع) بودم، یکباره برخودم لرزیدم وبا ناراحتی و تندی به او گفتم: «من دیگر نیستم! شما هر غلطی میکنید، من دیگر نیستم!» شوفرها که واقعاً جا خورده بودند و از من حساب میبردند فقط گفتند: چشم! من در آن لحظات محبّت امام رضا(ع) را با تمام وجودم حس کردم و از همان لحظات که به گناه دستِ رد زدم، واقعاً گناه و خلاف را کنار گذاشتم. دیگر رضا، رضای قبلی نبود! لطف امام رضا(ع)، اراده خودم و دعای مادرم، من را عوض کرد! زندگیم عوض شد!
پس از مدتی آن دختر سیده با ازدواج با من راضی شد و خانوادهاش جواب مثبت دادند. ما با هم ازدواج کردیم، چند سالی بچهدار نمیشدیم. یک سفر زیارتی به سوریه رفتیم و در حرم حضرت رقیه (س) نذر کردیم. پس از مدتی خدا به ما فرزندی عنایت کرد. چند سال بعد از آن چون توان مالی داشتم به سفر حج رفتم و با حال و هوای معنوی به ایران برگشتم. خلاصه اینطوری بود که امام رضا(ع)، از «رضا خلاف» یک حاج رضای سربراه ساختند.
آره! اگه از امام رضا(ع) بخواهی عوضت کنن، عوضت میکنن …..
یا امام رضا! ما نوکرتیم! ما رو هم خوب کن!